مـیمـ ح

ساخت وبلاگ
هر صدایی که می‌شنوم یاد تو می‌افتم. هر زنگ تماس، هر زنگ پیام، هر زنگ ایمیل، و حتی با اینکه می‌دانم هیچ‌وقت ممکن نیست تو زنگ خانه‌ را بزنی، هر زنگ آیفون. هر کس عزیزش را عزیزم یا عزیزدلم صدا می‌زند، می‌گوید که دورش می‌گردد و قربان صدقه‌اش می‌رود، صدای تو در گوشم می‌پیچد. صدای تو، وقتی در حیاط دانشگاه روی به روی تالار حکمت برای اولین بار صدایت را شنیدم. صدای تو، که تلاش می‌کردی بتوانم اسمت را صدا بزنم و وقتی صدایم می‌زنی به جای بله بگویم جانم. صدای تو وقتی می‌گفتی "هیچ‌کس اندازه تو "جذاب" رو جذاب تلفظ نمی‌کنه." صدای تو وقتی با مادر بحث کرده بودم و به خیابان زده بودم و زیر درخت معروف پارک بانوان نشسته بودم و از حیوانات برایم حقایق بامزه می‌گفتی که بخندم و آرام شوم و با دست گل به خانه برگردم. صدای تو، وقتی که می‌دانستی صدای بم خواب‌آلودت قبل از رفتن به محل کارت چقدر به دلم می‌نشیند. صدای تو، وقتی سرباز بودی و دو هفته‌ای یکبار آن هم وقتی فقط دو ساعت اجازه خروج داشتی و زنگ می‌زدی و صدای خسته‌ات تحمل روزهای سخت انجام و نگارش و ارائه پایان‌نامه را آسان می‌کرد. صدای تو، وقتی ردیف آخر ون می‌نشستی و از سعادت‌آباد تا انقلاب برایم حرف می‌زدی و سربه‌سرم می‌گذاشتی تا بخندم و آخرش با جمله "الان کمی بهتری؟" از یادم می‌بردی که اصلا من قهر بودم و نباید به جز "اوهوم" و "نوچ"صدایی از من می‌شنیدی. صدای تو، وقتی وسط رکوردینگ می‌نوشتم "به اینکه دوستم داری هم اشاره کن" و تو می‌خواندی و می‌خندیدی و می‌گفتی:" زوری؟" صدای تو، وقتی اسمم را صدا می‌زدی و الف اسمم را طوری تلفظ می‌کردی که در سی‌و‌دو سال زندگی‌ام کسی آن‌طور دلبرانه ادایش نکرده است. وقتی پشت تلفن، چند دقیقه حرف می‌زدی و آخرش مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 0:35

کاش تو باشی. کاش دیشب خوابم را دیده باشی و صبح احساس کرده باشی که دل تو هم برایم تنگ شده است. کاش دیشب در جمع دوستانت به خودت گفته باشی جای دخترک قصه من چقدر خالیست. کاش دیشب همسر دوستت پرسیده باشد:" از او چه خبر و تو گذرت به این صفحه رسیده باشد." کاش دیشب در آهنگی که بچه ها از بلندگوهای ماشینت پخش کرده بودند، هنگامه خوانده باشد: "تا روزی که قلبم هنوز می‌زنه، تا وقتی که جونی توی این تنه، تو روزای خوب تو روزای بد، همیشه باهاتم قسم می‌خورم" و تو یادت افتاده باشد که اولین بار این آهنگ را کنار من شنیده بودی. کاش دیشب شال گردنی که برایت بافته بودم را دور گردنت پیچیده باشی و ناگهان از گوشه اش عطر من به مشامت رسیده باشد و از خودت پرسیده باشی:" یعنی این طفلک چگونه این روزها را می‌گذراند." و آمده باشی تا ببینی این طفلک چگونه این روزها را می‌گذارند. آدمی‌زاد موجود عجیبیست که دلش می‌خواهد به قول محمدرضا نظری بپرسد:" یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی ؟ یک ذره دلت تنگ نشد خانه ات آباد؟" اما شرم دارد و فقط به قول فاضل نظری می‌گوید:" بر من ببخش گاه چنان دوست دارمت، کز یاد برده‌ام که مرا برده‌ای ز یاد" پ ن  کاش بعدش برام بنویسید ... مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 0:35

هر صدایی که می‌شنوم یاد تو می‌افتم. هر زنگ تماس، هر زنگ پیام، هر زنگ ایمیل، و حتی با اینکه می‌دانم هیچ‌وقت ممکن نیست تو زنگ خانه‌ را بزنی، هر زنگ آیفون. هر کس عزیزش را عزیزم یا عزیزدلم صدا می‌زند، می‌گوید که دورش می‌گردد و قربان صدقه‌اش می‌رود، صدای تو در گوشم می‌پیچد. صدای تو، وقتی در حیاط دانشگاه روی به روی تالار حکمت برای اولین بار صدایت را شنیدم. صدای تو، که تلاش می‌کردی بتوانم اسمت را صدا بزنم و وقتی صدایم می‌زنی به جای بله بگویم جانم. صدای تو وقتی می‌گفتی "هیچ‌کس اندازه تو "جذاب" رو جذاب تلفظ نمی‌کنه." صدای تو وقتی با مادر بحث کرده بودم و به خیابان زده بودم و زیر درخت معروف پارک بانوان نشسته بودم و از حیوانات برایم حقایق بامزه می‌گفتی که بخندم و آرام شوم و با دست گل به خانه برگردم. صدای تو، وقتی که می‌دانستی صدای بم خواب‌آلودت قبل از رفتن به محل کارت چقدر به دلم می‌نشیند. صدای تو، وقتی سرباز بودی و دو هفته‌ای یکبار آن هم وقتی فقط دو ساعت اجازه خروج داشتی و زنگ می‌زدی و صدای خسته‌ات تحمل روزهای سخت انجام و نگارش و ارائه پایان‌نامه را آسان می‌کرد. صدای تو، وقتی ردیف آخر ون می‌نشستی و از سعادت‌آباد تا انقلاب برایم حرف می‌زدی و سربه‌سرم می‌گذاشتی تا بخندم و آخرش با جمله "الان کمی بهتری؟" از یادم می‌بردی که اصلا من قهر بودم و نباید به جز "اوهوم" و "نوچ"صدایی از من می‌شنیدی. صدای تو، وقتی وسط رکوردینگ می‌نوشتم "به اینکه دوستم داری هم اشاره کن" و تو می‌خواندی و می‌خندیدی و می‌گفتی:" زوری؟" صدای تو، وقتی اسمم را صدا می‌زدی و الف اسمم را طوری تلفظ می‌کردی که در سی‌و‌دو سال زندگی‌ام کسی آن‌طور دلبرانه ادایش نکرده است. وقتی پشت تلفن، چند دقیقه حرف می‌زدی و آخرش مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 16 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 12:12

اگر براتون این آهنگ رو فرستاد  و گفت آلونک آغوشتو امشب بده قرضم براش چیکار می‌کنید؟ مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 53 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 12:12

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مـیمـ ح...
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 15:23

شده آیا برود آنکه تو می‌خواستی‌اش؟

از شیدا صیادی‌پور


مـیمـ ح...
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 15:23

سر سجاده نشسته بودم. هندزفری، سوهان ناخن و کرم مرطوب‌کننده‌ را هم کنار سجاده‌ام گذاشته بودم که تا صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجد به گوشم برسد، صدایش را بشنوم و سر ناخن‌هایی که یک در میان شکسته‌اند، صاف کنم که به لباس‌هایم گیر نکنند و به دستانم که حالا زبر و خشک و چروک شده‌اند لایه‌ای عمیق کرم حاوی ویتامین ای و چند چیز دیگر برسانم تا شاید کمی ظرافت دخترانه‌شان برگردد. این روزها دوباره نماز می‌خوانم. گویا تنها کسی که برایم مانده، همانی‌ست که زبانم وجودش را انکار می‌کند، اما دلم می‌گوید هست. و خیلی هم هست. دستانم از شدت خشکی می‌سوختند. چشمانم را بستم و انگشتانم را در هم تنیدم و فشردم تا بلکه کمی آرام بگیرند. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. ترسیدم. خودم را عقب کشیدم. "نترس، نترس، منم، آروم باش" این را گفت و کنار سجاده‌ام نشست. نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. هندزفری را از گوشم در‌آوردم و خودم را با کرم مشغول کردم و زیر لب به خودم گفتم: " فقط خیاله! فقط خیاله! فقط خیاله!" لبخند زد و کمی خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه زد. چهارزانو نشست و سرش را به دیوار چسباند و نگاهم کرد. زیر چشمی، از لا‌به‌لای موهایم که روی صورتم ریخته بود نگاهش کردم. دلتنگش بودم. دلتنگ تک‌تک جزئیات صورتش، که شاید حتی خودش هم به آن‌ها توجه نکرده باشد. گفت:"موهات قشنگ‌تر شدن. هم موهای موج‌دارت قشنگ بود، هم الان موهای صافت" موهایم را از روی صورتم کنار زدم و چادرم را کمی جلو کشیدم. گفت:" تولدت نزدیکه. نمی‌خوای کاری کنی که خوشحال بشی؟ نمی‌خوای واسه خودت هدیه بخری؟" زرد می‌گفت. حرف‌های وایرالی می‌گفت. حسرت یک تولد که بیاید و بگوید: "سلام، من رشتم، حاضر شو بیا" را در دلم می‌گذاشت و می‌گفت برای خودت هدیه بخر. انگار آ مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 3:11

اگه بهتون گفت: "بیا رشت، منتظرتم پسر" براش چیکار می‌کنید؟ مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 3:11

ساعتم  ۷:۱۵ غروب را نشان می‌داد. به تیر برق کنار قبر خالی تکیه زده بودم، زانوهایم را جمع کرده بودم و نگاهش می‌کردم. قبری بسیارعمیق، با دیوار‌های سیمانی. چاه کنده بودند بی‌انصاف‌ها. یاد فاطمه افتادم که به شوخی می‌گفت:"نگران نباش تو مردی من هر بار که از باغ رضوان رد می‌شم برات سوره نور می‌خونم که نور به قبرت بباره." کمی آن‌طرف‌تر غسال‌خانه تاریک با یک نور زردرنگ خودنمایی می‌کرد و معلوم نبود چند کالبد خالی در کمد‌هایش در انتظار طلوع صبح بودند که خاک در آغوش بگیردشان. سرم را پایین آوردم و پیشانی‌ام را به زانوهایم چسباندم و با دستانم شانه‌هایم را بغل کردم. صدای قلبم را می‌شنیدم که از ترس خودش را تا جایی نزدیک حلقم بالا کشیده بود و چیزی نمانده بود که از دهانم بیرون بپرد و در عمق قبر گم شود. صدای پایش را می‌شناختم. نزدیک شد و آرام صدایم زد. سرم را بلند نکردم. خم شد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. " اینجا چیکار می‌کنی؟" همیشه به تماشا می‌آید و دیدن جان کندن من برایش تفریح هیجان‌انگیزی‌ست، مثل تماشای سقوط موتور سوار از دیوار مرگ. کنارم نشست و گفت: " نباید این‌جا و این‌جوری می‌دیدمت" اشک‌هایم را فرو خوردم. اشک و بغض جایی بیخ گلویم در هم آمیختند و صدایی که می‌خواست بگوید : "کاش می‌گفتی: دیگه نمی‌ذارم اینجا و این‌جوری ببینیمت " را خفه کردند. شب شده بود و دنیای من، همه‌اش به اندازه انتهای قبر کوچک و تنگ و تاریک. خم شدم. کنار قبر خالی روی پهلوی چپ دراز کشیدم و دستم را داخل بردم. انتظار داشتم دستی از داخل مرا به سوی خود بکشد. پرت شوم ته آن عمق تاریک و در خاک فرو بروم. شاید آن طرف خاک نور بود و دست‌های مهربانی که مرا به آغوش می‌کشید و می گفت:  " آروم باش، تموم شد" بازویم را گرفت و مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 15:37

ساعت ۵ صبح بود و تمام شب را دور خودم پیچیدم که خواب راضی شود و روی پلک‌هایم بنشیند. ننشست. کمردرد امانم را بریده بود و تقلا فایده‌ای نداشت. نشستم. درد نفسم بند آورده بود. به کیفم نگاه می‌کردم که دور از من، آویزان بر دستگیره کمد ایستاده بود و آرزو می‌کردم، کاش دهان باز کند و سلکوکسیب را به سمتم پرتاب کند. از شدت درد پلک‌هایم را روی هم فشردم‌. دستگیره در را پایین کشید و وارد شد. بدون کلامی، قرص را از زیپ پشتی کیف برداشت، جلو آمد، قرص را از ورقش بیرون کشید و کف دستم گذاشت. بطری آب را از کنار تختم برداشت و لیوانم را پر کرد. لیوان را به همراه یک شکلات سمتم گرفت و گفت: "بهتره ناشتا نخوری ولی اگه خیلی درد داری اول شکلات‌و بخور، بعد قرصت‌و." در حالی که لیوان را از دستش می‌گرفتم، نگاهش کردم. به چشم‌هایش، که هنوز هم معصوم و مهربان بودند و جوگندمی موهایش، که حالا به ریش‌هایش هم رسیده بودند. لبه تخت نشست. قرصم را خوردم و به دیوار تکیه زدم و چشم‌هایم را بستم. کنارم به دیوار تکیه زد و چشم‌هایش را بست و آرام گفت: " چی‌کار می‌کنی با خودت؟" چه کار می‌کردم با خودم؟  کار می‌کردم، مثل ربات، که فراموش کنم روزهایی که می‌گذرانم. که درد روحم روی جسمم پخش شود. که غم‌ها جان نگیرند و مرا نبلعند. بغضم ترکید، انگار مین‌ی که در در قلبم کاشته بود به یکباره منفجر شد و ترکش‌های آن از حنجره و چشم‌هایم به بیرون پرتاب شد. اشک بود که از چشمانم می‌بارید و ناله بود که از گلویم خارج می‌شد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا سمت خود کشید و گفت: "آروم باش دختر. آروم باش". سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و اشک بود که در چهارخانه زرشکی پیراهنش گم می‌شد. آرام نمی‌شدم. بعد از مدت‌ها یار آمده بود و من حتی در خیال هم بلد ن مـیمـ ح...ادامه مطلب
ما را در سایت مـیمـ ح دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9asooka8 بازدید : 33 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 11:33